سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به مردم بیاموز و دانش دیگران را فراگیر، تا دانش خود را استوار کرده [امام حسن علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :50
بازدید دیروز :1
کل بازدید :31600
تعداد کل یاداشته ها : 21
103/8/26
7:33 ص

دیدار شمس و مولانا

 

درباره دیدار نخستین شمس و مولانا سخن بسیار گفته اند. گروهی از آن به دیدار دو عاشق و برخی به دیدار دو معشوق یاد کرده‌اند. دیدار جان با جان هم گفته اند که من این را بیشتر می پسندم.


واقعا معلوم نیست اگر آن ملاقات رازآلود رخ نمی داد اکنون نامی از شمس و مولانا در عالم بود یا نه. این که در آن دیدار چه گذشت بر ما روشن نیست  هرچند در باره آن بسیار گفته اند و نوشته اند. اکثر آن چه نوشته اند و به دست ما رسیده است، بوی اسطوره سازی و مبالغه می دهد و کمتر نشا نی از واقعیت دارد.


افلاکی در مناقب العارفین ماجرا را این گونه شرح می دهد: "روزی مولانا پس از درس ،از مدرسه پنبه فروشان سواره بیرون آمد، شمس بیرون مدرسه او را دید وپرسید که محمد "ص" برتر است یا با یزید؟ مولانا جواب داد: واضح است  محمد"ص" برتر است. وشمس پرسید پس چرا محمد"ص" گفت: " ما عرفناک حق معرفتک (خدایا آن چنان که باید تو را نشناختم ) اما بایزید گفت :" سبحانی ! ما اعظم شا‌نی " ( منزّهم من!چه بلند مرتبه ام !)؟ گویند مولانا با شنیدن این سخن از هوش رفت و از استر افتاد.بعضی نیز مانند جامی در نفحات‌الانس گفته اند مولانا جوابی داد که شمس از هوش رفت.


اما در مقالات شمس داستان این ملاقات طور دیگری بیان شده است که با واقعیت بیشتر سازگاری دارد.در آن جا آمده است وقتی شمس به قونیه می رسد و محضر مولانا را درک می کند، به او می گوید: "بسیار خوب! ما وعظ تو را شنیدیم و خیلی هم لذت بردیم. تو علامه‌ی دهری و همه چیز را خیلی خوب بلدی و کتاب معارف پدرت را نه یک بار و دو بار، بلکه هزار بار خوانده ای و خیلی خوب بلدی، حالا بگو ببینم حرف های خودت کو ؟"


در مورد تاریخ این ملاقات گفته اند در سال 642 ه.ق بوده است که  شمس به قونیه وارد شد و پس از 16 ماه آن جا را ترک گفت و دوباره در سال 644 به قونیه بازگشت ودر سال 645 برای همیشه ناپدید شد.


شمس روح بی قراری بود که در پی یافتن کسی از جنس خویش ترک خانه و کاشانه کرده بود و دائما در سفر بود تا جایی که به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او می گوید: "کسی می خواستم از جنس خود، که او را قبله سازم و روی بدو آورم، که از خود ملول شده بودم." ( خط سوم، ص 111)


شمس که در دهه ششم عمر خود بود مولانای 38 ساله را همان گمشده سالیان دراز خود می یابد و او را به قماری می خواند که هیچ تضمینی برای برنده شدن در آن وجود نداشت. مولانا با تمام خلوص وارد این قمار عاشقانه می شود و گوهر عشق می برد.


خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش      

   بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر


(دیوان کبیر، غزل 1085)


شمس نیز با دیدن مولانا  آن کسی را که می خواست یافته بود و حالا می توانست هر آن چه در دل داشت و دیگران از فهمش عاجز بودند با او در میان بگذارد.او که ظاهراً مردی درشت خو، دیرجوش و کم حوصله بود، حرف های زیادی برای گفتن داشت اما گوش و دل‌های زیادی برای شنیدن و پذیرفتن آنها  نمی یافت. به قول خودش: "من گنگ خواب دیده و خلقی تمام کر، من عاجز از گفتن و خلق از شنیدنش". (خط سوم) و در باره ی وجود مبهم و سر در گم خود در مقالات شمس ازخطاطی سخن می گوید که سه گونه خط می نوشته است، یکی از آنها را خود او و دیگران می توانستند بخوانند، دومی را فقط خود او می خوانده و سومی را نه خطاط می توانست بخواند و نه دیگران، و شمس می گوید: "این خط سوم منم". "چنان که آن خطّاط سه گونه خط نبشتی؛

یکی او خواندی لا غیر، یکی هم او خواندی و هم غیر ، یکی نه او خواندی نه غیر او. آن منم که سخن گویم. نه من دانم نه غیر من". (خط سوم، آغاز کتاب)


بزرگترین و گران بها ترین و شاید بتوان گفت تنها هدیه ای که شمس به مولانا در آن قمار عاشقانه بخشید، "عشق" بود. همان چیزی که تنها معیار شمس برای ارزیابی مردمان بود. علم و زهد و فضل و عبادت هرگز در مقابل عشق برای او رنگ و بویی نداشت، تا جایی که حتی پدرش را مورد انتقاد قرار می داد که از "عشق" بی خبر است.

در مقالات شمس پدر خود را این گونه توصیف می کند: "نیک مرد بود و کرمی داشت. در سخن گفتن آبش از محاسن فرو آمدی. الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر". (مقالات شمس‌،1/119)


البته شمس این متاع را به دیگران و حتی بزرگانی از عالم عرفان عرضه کرده بود ولی به چشم هیچ یک آن گونه که به چشم مولانا آمد، نیامد. این توان و قوه در مولانا بود که دست به قماری بزند که هیچ تضمینی برای بردن نداشت، بلکه ممکن بود دنیا و آخرتش را بر سر آن بگذارد. اما مولانا چنان مست و شیدا شده بود که حاضر بود به خواست شمس به هر خلاف عادتی دست بزند تا به کام خود برسد.


از خلاف آمد عادت بطلب کام که من          کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم


( حافظ )


مولانا که پس از دیدار با شمس تولدی دوباره یافته بود، درس و بحث و وعظ را رها کرد و به شعر و ترانه و سماع روی آورد و نکوهش نکوهش کنندگان را به هیچ گرفت.


زاهد بودم ، ترانه گویم کردی     

      سر حلقه ی بزم و باده جویم کردی


سجاده نشین با وقاری بودم      

      بازیچه ی کودکان  کویم  کردی


(رباعیا ت مولانا،دیوان شمس، 236 ،شفیعی کدکنی )




اما شمس به مولانا چه گفته بود که او را این گونه واله و شیدا کرده بود؟ شاید غزل زیر بهترین جواب باشد:


گفت که دیوانه  نه ای، لایق این خانه  نه ای            

      رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم


گفت که سر مست نه ای، رو که از این دست نه ای     

   رفتم و سر مست شدم وز طرب آکنده شدم


گفت که تو کشته نه ای، در طرب آغشته نه ای       

       پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم


گفت که تو زیرککی، مست خیا لی و شکی             

       گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم


گفت که تو شمع شدی، قبله ی این جمع شدی     

         جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم


گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری          

           شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

(دیوان کبیر ، غزل 1393)


مدت همراهی این دو در مرحله نخست پس از دیدار اول از 16 ماه تجاوز نمی کند. مولانا در این مدت چنان شیفته شمس می شود که به هیچ وجه تاب دوری او را ندارد .اما زمزمه ها یی مبنی بر رفتن شمس می شنود و ملتمسانه از او می خواهد که نرود.


روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و نرو            

          عشرت چون شکر ما را تو نگه دار و نرو


عشوه دهد دشمن من، عشوه ی او را مشنو      

      جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و نرو


دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن              

          حیله ی دشمن مشنو، دوست میازا ر و مرو


هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما             

         آن چه سزد از کرم دوست ، به پیش آر و مرو


(دیوان کبیر، غزل 2143)


همین طور که از ابیات بالا معلوم است، ظاهرا وقتی مولانا تغییر رویه داده است و از کرسی تدریس و سجاده پیش نمازی دست کشیده و دست ارادت کامل  به شمس تبریزی داده است، عده ای از مدرسان علوم شرعی و برخی از مریدان مولانا را خوش نیامده است و نسبت به شمس حسد و دشمنی ورزیده اند.وچه بسا نقشه ی قتل شمس را در سر می پرورانیدند. بنابر این، شمس که خواهان چنین آشوب و بلوایی نبود و شاید از جان خویش نیز بیمناک بود، از قونیه بی خبر خارج می شود و به دمشق می رود.


پس از این که مولانا از حضور شمس در دمشق آگاه می شود نامه های بسیار به او می نویسد تا به قونیه بازگردد، حتی فرزند خود سلطان ولد را با عده ای از مریدان به دمشق می فرستد و سر انجام شمس تسلیم اصرار مولانا شده و به قونیه باز می گردد اما این بار نیز همان حسد ها و دشمنی ها شمس را مجبور به ترک قونیه می کند؛ با این فرق که دیگر بازگشتی در کار نبود و مولانا مدتها در هجر او سوخت و غزل های سوزان سرود. مولانا به هیچ وجه نمی خواست مرگ شمس را باور کند. ناباورانه این رباعی را با خود می خواند که:



که  گفت که :" آن زنده ی جاوید بمرد؟ "   

       که گفت که:" آفتاب امید بمرد؟"


آن دشمن خورشید، بر آمد بربام              

        دو چشم ببست ، گفت :"خورشید بمرد"


(رباعیات مولانا، 84 دیوان شمس، شفیعی کدکنی)


کم کم مولانا باورش شد که شمس برای همیشه رفته است. این بار شمس از درون خود مولانا طلوع کرد و معلوم شد شمس تبریزی با آن همه بزرگی و عظمتی که داشت، بهانه ای بود برای ایجاد تحولی شگرف در مولانا و بیان قصه عشق از زبان شیرین او برای همه ‌ی عالمیان.


مولانا دیگر اهل طرب شده بود نه اهل حسرت و آه. او دیگر به دنبال شمسی خارج از وجود خود نمی گشت چون هزاران شمس از درون او به خارج نور می افشاندند. وقتی مریدی به خاطر نرسیدن به محضر شمس و ندیدن او آهی کشید و گفت: "حیف!" مولانا بر آشفت و گفت: "اگر به خدمت مولانا شمس الدین تبریزی نرسیدی – به روان مقدس پدرم! - به کسی رسیدی که در هر تای موی او هزار شمس‌الدین آونگان است و در ادراک سرِّ سرِّ او حیران!".


شمس تبریز خود بهانه ست     

     ماییم به حسن لطف، ماییم


با خلق بگو برای روپوش          

     کو شاهِ کریم و ما گداییم


ما را چه زشاهی و گدایی     

       شادیم که شاه را سزاییم


محویم به حسنِِ شمس تبریز        در محو، نه او بود نه ماییم